سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شوق، خوی صاحبان یقین است . [.امام علی علیه السلام]
مدیر وبلاگ
 

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 15
کل بازدید : 165600
کل یادداشتها ها : 86
خبر مایه

موسیقی


 

اینجا طلسم گنج خدایی،شکسته باش

پابوس لحظه های رضایی،شکسته باش

 

در کوهسار گنبد و گلدسته های او

حالی بپیچ و مثل گدایی شکسته باش

 

وقتی به گریه می گذری در رواق ها

سهم تمام آینه های شکسته باش

 

هر پاره ات در آینه ای سیر می کند

یعنی:"اگر مسافر مایی،شکسته باش"

 

 

در انحنای روشن ایوان کنایتی ست

یعنی:"اگر چه غرق طلایی،شکسته باش!"

 

آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی

اینجا که در مقام فنایی،شکسته باش...


 

 

 

آقای مهربونم!دلم برا حرمت پرررررررر می زنه......

دلم هواتو کرده...

هوای صحن انقلاب

هوای صحن آزادی

هوای بهشت ثامن

هوای زل دزن به گنبد

هوای نیمه شبای حرم

هوای دارالهدایه

هوای............

سال تحویل جلوی فلکه آب.....


  

اویس من از تو غریب ترم.....

 

قبول!تو از من خیلی عاشق تری،خیلی پاک تر،باصفا تر.

 

اصلا همه "خیلی ها مال توست و فقط یکی سهم من :

 

"اویس من از تو خیلی غریب ترم..."

 

در چیزی شبیه هم هستتیم:"فاصله"

 

درد مشترک!

 

فرقی می کند مگر؟

 

برای تو از جنس مکان،برای من از جنس زمان.

 

تو رسیدی،رفته بود سفر.من رسیدم رفته بود سفر....

 

تو ندیدیش،من ندیدمش....

 

و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم!!

 

تو رسیدی.

 

رویش نبود،بویش بود!او را نفس کشیدی.

 

من رسیدم.

 

نه رویش بود،نه بویش.....

 

تو رسیدی،حنانه بود برای سر در هم گذاشتن.بر فقدان شانه هایش گریستن.

 

من رسیدم،حنانه سنگ شده بود....نامی فقط!و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.....

 

اویس من از تو خیلی غریب ترم....

 

اویس!

 

من خیلی دورم....

 

کسی از نسل غریب.نسل گریز پا.کجاست زمزمه محبتی که مرا به "مکتب" آورد؟

 

کی می رسد آن جمعه که زمزمه محبتی.....

 

"الهم انا نشکو الیک...

 

فقد نبینا،و غیبه رسولنا....."

 

 (برگرفته از نوشته های فاطمه شهیدی)


  

ای کاش از ما نپرسند:

"بعد از شهدا چه کردید؟"

آخر چه دارد بگوید؟

انبوهی از نقطه چین ها......


  

پلان اول:

شامگاه یک 5شنبه تابستانی،

تهران،خیابان آفریقا،یک پاساژ با حال سانتی مانتال:

"لطفا حجاب اسلامی را رعایت فرماید."

 

دخترکان جوان،لاک زده و مانیکوررده،با 7قلم آرایش و موهای افشان،به 10 ها مغازه بر می

خورند که این این تابلو بر روی در ورودی آنها-جایی که همه آن را ببینند-نصب شد است.

توجهی به این نوشته کنند؟اصلا!

اندکی ز این زلف پریشان در پس روسری حریر آسای خویش پنهان کنند؟ابدا!

اگر اینان چنین کنند،تکلیف آنان چه می شود؟آنان که آمه اند برای گره گشایی از زلف یار!

"معاشران گره از زلف یار باز کنید

              شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید"

بگذریم.....

برای غربت حافظ همین بس که شب خوش قصه او،شامگاه یک 5 شنبه تابستانی باشد،در

یک پاساژ با حال سانتی مانتال!

پلان دوم:

تازه از فرانسه برگشته بود.

می خندید و می گفت:"مهد دموکراسی،تحمل 1 متر روسری را نداشت!نتوانستند حضور چند

دختر محجبه را در مدارس خود بپذیرند...چه راحت حکم به اخراج ما کردند."

گفتم چرا می خندی؟

گفت:"چرا نخندم؟بر سر عقیده ام ماندن تا آخر!این جالب نیست؟"

گفتم همه این حرف ها به خاطر یک متر روسری است؟

جوابی که داد از سن و سالش خیلی پخته تر بود.زیرکانه و هوشمندانه!

"نه.این ها بهانه است.

آن ها حجاب را نه فرهنگ میدانند،نه تمدن،نه اصالت،و نه هویت!

صرفا اعتقادی فردی که محدودیت در دل آن است.

می دانید،زن غربی خیلی بخشنده است.همه را ازاخوان پر نعمت خویش بهره مند می

کند،اما خود همیشه سرگردان و تشنه است."

گفتم تشنه چه چیز؟

گفت:"تشنه اینکه به او بنگرند،طالبش شوند و پی اش را بگیرند.

او هرگز به رهایی فکر نمی کند.چون آزاد است و رها...

اما در قفس!

زن غربی نمیداند کیست."

-نداند!چرا با تو و حجاب تو سر ستیز دارند؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:"این حکایت همان پسری است که هرچه معلمش بگو گفت بگو

"الف"،نگفت.پرسید چرا؟گفت "الف"اول راه است.اگر گفتم،می گویی بگو "ب"....این رشته

سر دراز دارد.

آنها هم می دانند اگر زنی محجوب شد،دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشی که آنها می

سازند، استفاده نمی کند.

دیگر لخت و عور،مبلغ کالاهای آنها نمی شود!

دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی رود.

دیگر نمی تواند در هر مجلس و محفلی شرکت کند،بزند و برقصد.....!

باز هم فکر می کنید همه این حرف ها به خاطر 1متر روسریست؟"

پلان سوم:

در اتاق رئیس "موسسه اسلامی نیورک" را گشود و داخل شد.آنگاه بی مقدمه گفت:"آقا من

می خواهم مسلمان شوم."

مرد سرش را از روی کاغذ برداشت.چشمش به دختر جوانی افتاد که چیزی از وجاهت و

جمال کم نداشت.

گفت باید بروی تحقیق کنی.دین چیزی نیست که امروز آن را بپذیری و فردا رهایش کنی.

قبول کرد و رفت مدتی بعد آمد.

مرد فهمید که دختر در عزم خود جدی است.

چیزی به میلاد پیامبر نمانده بود.آماده اش کردند که در این روز مهم،طی مراسمی به دین مبین اسلام مشرف شود.

جشنی به پا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک مهمان تازه داریم،یک مسلمان جدید!

و او از جا برخاست.

کسی از بین مردم صدا زد:"لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال

کرده دین اسلام جاده صاف کن عشق اوست!

چه اسلامی؟همه حرف است!"

-نه نه....

اشتباه نکنید.این خانم نه عاشق شده،و نه با چشم بسته به این راه آمده.او مدت ها تحقیق

کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است........

بگذریم.

او در آن مجلس مسلمان شد و برای اولین بار حجاب را پذیرفت.

خانواده مسیحی دختر که با پدیده جدیدی مواجه شده بودند،شروع به آزار و اذیت او کردند.

دختر مانده بود چه کند!باز راه موئسسه اسلامی نیویورک را در پیش گرفت و مسولان این

موسسه را در جریان کار خود قرار داد.

آنان نیز با برخی از علمای ایران تماس گرفتند و در نهایت کار به اینجا رسید که اگر خطر جانی

او را تهدید می کند،اجازه دارد روسری خود را بردارد.

گوش کنید!

شاه بیت غزل این جاست؛

دختر پرسید:"اگر من روسری خود را بر ندارم،و در راه حفظ حجابم کشته شوم،آیا شهید

محسوب می شوم؟"

پاسخ شنید:آری.

و او با صلابت و استواری گفت:"ولله قسم!روسری خود را بر نمی دارم؛هرچند در راه حفظ

حجابم،جانم را از دست بدهم."

            ******************************

پلان اول حکایت ماهیانی است که در آب زندگی می کنند،همه عمر در آب غوطه ورند؛اما

مرتب از هم می پرسند:"آب کو؟؟"

پلان دوم حکایت ماهی دور افتاده از آبی است که آن قدر تن به شن های ساحل می زند تا

بالاخره راهی به دریا باز کند.

......و پلان سوم،حکایت ماهی گداخته است که هرم گرمای خورشید،نفسش را

بریده،حسرت آب بر دلش مانده،اما راه دریا را از دل خویش می جوید!

برگردیم به خیابان آفریقا،آن پاساژ باحال سانتی مانتال.بی اعتنایی دختران جوان به آن تابلو و

قهقهه های مستانه!

شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام

                                  تا نگردد ز تو،این دیر خراب،آلوده

 


  

 

آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران

آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!

قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»

من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!

آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان

اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!

«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!

آقا اجازه!............................
.......................................!

باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان...

آقا اجازه! خسته‌ام از این همه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب

آقا اجازه! پنجره‌ها سنگ گشته‌اند
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب

آقا اجازه! باز به من طعنه می‌زنند
عاشق ندیده‌های پر از نفرت رقیب

«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» می‌کنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب

آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمی‌شویم! بیا: ماجرای «سیب»!

باشد! سکوت می‌کنم اما خودت ببین ... !
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب ....


  

مگسی را کشتم!

نه به این جرم که حیوان پلیدیست،بدست،

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است،

معصوم به دور سر من می چرخید.

به خیالش قندم!

یا که چون اغذیه ی مشهورش،

تا به این حد گندم!!!!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد...

مگس خوبی بود.

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم!

(مرحوم حسین پناهی)


  

 شهر من رو به زوال است تو باید باشی....

             دل من زیر سوال است تو باید باشی...
 
 
                       حافظ زدم آن رند غزل خوان میگفت:

           "زندگی بی تو محال است تو باید باشی"
الهم عجل لولیک الفرج....
سلام.
این اولین پستم بود.منتظر پستای بعدی باشین!
راستی،نظر یادتون نظره!
 

  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ