سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای انس! بر شمار دوستان بیفزا، که آنان شفیع یکدیگرند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
مدیر وبلاگ
 

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 27
کل بازدید : 165687
کل یادداشتها ها : 86
خبر مایه

موسیقی


پلان اول:

شامگاه یک 5شنبه تابستانی،

تهران،خیابان آفریقا،یک پاساژ با حال سانتی مانتال:

"لطفا حجاب اسلامی را رعایت فرماید."

 

دخترکان جوان،لاک زده و مانیکوررده،با 7قلم آرایش و موهای افشان،به 10 ها مغازه بر می

خورند که این این تابلو بر روی در ورودی آنها-جایی که همه آن را ببینند-نصب شد است.

توجهی به این نوشته کنند؟اصلا!

اندکی ز این زلف پریشان در پس روسری حریر آسای خویش پنهان کنند؟ابدا!

اگر اینان چنین کنند،تکلیف آنان چه می شود؟آنان که آمه اند برای گره گشایی از زلف یار!

"معاشران گره از زلف یار باز کنید

              شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید"

بگذریم.....

برای غربت حافظ همین بس که شب خوش قصه او،شامگاه یک 5 شنبه تابستانی باشد،در

یک پاساژ با حال سانتی مانتال!

پلان دوم:

تازه از فرانسه برگشته بود.

می خندید و می گفت:"مهد دموکراسی،تحمل 1 متر روسری را نداشت!نتوانستند حضور چند

دختر محجبه را در مدارس خود بپذیرند...چه راحت حکم به اخراج ما کردند."

گفتم چرا می خندی؟

گفت:"چرا نخندم؟بر سر عقیده ام ماندن تا آخر!این جالب نیست؟"

گفتم همه این حرف ها به خاطر یک متر روسری است؟

جوابی که داد از سن و سالش خیلی پخته تر بود.زیرکانه و هوشمندانه!

"نه.این ها بهانه است.

آن ها حجاب را نه فرهنگ میدانند،نه تمدن،نه اصالت،و نه هویت!

صرفا اعتقادی فردی که محدودیت در دل آن است.

می دانید،زن غربی خیلی بخشنده است.همه را ازاخوان پر نعمت خویش بهره مند می

کند،اما خود همیشه سرگردان و تشنه است."

گفتم تشنه چه چیز؟

گفت:"تشنه اینکه به او بنگرند،طالبش شوند و پی اش را بگیرند.

او هرگز به رهایی فکر نمی کند.چون آزاد است و رها...

اما در قفس!

زن غربی نمیداند کیست."

-نداند!چرا با تو و حجاب تو سر ستیز دارند؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:"این حکایت همان پسری است که هرچه معلمش بگو گفت بگو

"الف"،نگفت.پرسید چرا؟گفت "الف"اول راه است.اگر گفتم،می گویی بگو "ب"....این رشته

سر دراز دارد.

آنها هم می دانند اگر زنی محجوب شد،دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشی که آنها می

سازند، استفاده نمی کند.

دیگر لخت و عور،مبلغ کالاهای آنها نمی شود!

دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی رود.

دیگر نمی تواند در هر مجلس و محفلی شرکت کند،بزند و برقصد.....!

باز هم فکر می کنید همه این حرف ها به خاطر 1متر روسریست؟"

پلان سوم:

در اتاق رئیس "موسسه اسلامی نیورک" را گشود و داخل شد.آنگاه بی مقدمه گفت:"آقا من

می خواهم مسلمان شوم."

مرد سرش را از روی کاغذ برداشت.چشمش به دختر جوانی افتاد که چیزی از وجاهت و

جمال کم نداشت.

گفت باید بروی تحقیق کنی.دین چیزی نیست که امروز آن را بپذیری و فردا رهایش کنی.

قبول کرد و رفت مدتی بعد آمد.

مرد فهمید که دختر در عزم خود جدی است.

چیزی به میلاد پیامبر نمانده بود.آماده اش کردند که در این روز مهم،طی مراسمی به دین مبین اسلام مشرف شود.

جشنی به پا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک مهمان تازه داریم،یک مسلمان جدید!

و او از جا برخاست.

کسی از بین مردم صدا زد:"لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال

کرده دین اسلام جاده صاف کن عشق اوست!

چه اسلامی؟همه حرف است!"

-نه نه....

اشتباه نکنید.این خانم نه عاشق شده،و نه با چشم بسته به این راه آمده.او مدت ها تحقیق

کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است........

بگذریم.

او در آن مجلس مسلمان شد و برای اولین بار حجاب را پذیرفت.

خانواده مسیحی دختر که با پدیده جدیدی مواجه شده بودند،شروع به آزار و اذیت او کردند.

دختر مانده بود چه کند!باز راه موئسسه اسلامی نیویورک را در پیش گرفت و مسولان این

موسسه را در جریان کار خود قرار داد.

آنان نیز با برخی از علمای ایران تماس گرفتند و در نهایت کار به اینجا رسید که اگر خطر جانی

او را تهدید می کند،اجازه دارد روسری خود را بردارد.

گوش کنید!

شاه بیت غزل این جاست؛

دختر پرسید:"اگر من روسری خود را بر ندارم،و در راه حفظ حجابم کشته شوم،آیا شهید

محسوب می شوم؟"

پاسخ شنید:آری.

و او با صلابت و استواری گفت:"ولله قسم!روسری خود را بر نمی دارم؛هرچند در راه حفظ

حجابم،جانم را از دست بدهم."

            ******************************

پلان اول حکایت ماهیانی است که در آب زندگی می کنند،همه عمر در آب غوطه ورند؛اما

مرتب از هم می پرسند:"آب کو؟؟"

پلان دوم حکایت ماهی دور افتاده از آبی است که آن قدر تن به شن های ساحل می زند تا

بالاخره راهی به دریا باز کند.

......و پلان سوم،حکایت ماهی گداخته است که هرم گرمای خورشید،نفسش را

بریده،حسرت آب بر دلش مانده،اما راه دریا را از دل خویش می جوید!

برگردیم به خیابان آفریقا،آن پاساژ باحال سانتی مانتال.بی اعتنایی دختران جوان به آن تابلو و

قهقهه های مستانه!

شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام

                                  تا نگردد ز تو،این دیر خراب،آلوده

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ