هوا تاریک شده ک وارد شهر میشیم.
بعد از کلی آدرس گرفتن بالاخره میرسیم!
اره خودشه:"خابگاه دخترانه سجاد"
- سلام.اتاق 218 کجاست؟
- سلام.طبقه 3،سوییت بی
وارد سوییت ک میشی،
بوی سیب زمینی سرخ کرده می خوره زیر دماغت.
- 218 کجاست؟
- ته راهرو
در اتاق بازه.
کف اتاق پر از برگههههههه های خیلی بزرگ!
با یه لب تاب روشن!
زهرا اولین هم اتاقیمه.
بر خلاف تصورم که فک می کنم همه
مثل خودم ترم اولین،ارشد می خونه!اما بازم ترم اوله!
برخورد اولش که خیلی گرم و مهربونه...
و تا اخر هم مهربون می مونه..
ساعت 12 شب!
اولین شب خابگاهی.
هنوز یه نفر نیومده.
صدای کشیدن ساک میاد و در اتاق باز میشه.
یه دختر چادری که داره نفس زنان و کشون کشون
وسایلاشو میاره.خیلی سنگین سلام می کنه.
- سلام.کمک می خای؟
خیلی سنگین تر جواب میده:
نه،خودم میارم!
- اسمت چیه؟ترم چندی؟جی می خونی؟
- فرشته،ترم یک مهندسی کامپیوتر!
و می ره برا آوردن بقیه وسایلاش.
هفته اول با همه اتفاقاتش میگذره.
و با غروب های دل گیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرش....
غروب هایی که تا ته 4 سال هم دل گیر می مونه...
و شاید دل گیر تر هم میشه...
آخرای ترمه.
ساعت 7:30 عصر.
درواقع 7 و نیم یه شب زمستونی!
ایستگاه اتوبوس جلوی دانشگاه.
منتظر آخرین سرویس اتوبوس باغ ملی.
آشنایی من و راضیه.
وقتی قراره یکی دو روز بعدش عرفه با داداشش مشهد باشه.
و کی می دونه ک سال بعد و حتی سال بعد ترش،
سال گرد رفاقتمون روز عرفه،تو حرم امام رضا تمدید میشه؟
اتاق 133-سجاد
من،راضیه،فرشته،مریم
چ شب هایی که تا ساعت 1-2 نصفه شب بیدار نیستیم
و عکس نمی گیریم!و.....نمیگم بقیشو!!!!:)
باید بریم فرم خابگاه علوم پر کنیم.دلهره از اینکه با هم نیفتیم...
فرم هامونو به هم منگنه می کنیم و تحویل میدیم.
شماره اتاق ها رو زدن!
هر 4 تامون اتاق 310-خابگاه 2
اما اون 2 نفر دیگه؟؟؟؟؟
طبق معمول آخرین نفری هستم که میام اتاق!
صبح رسیدم و انگار همه خابن.
بچه ها تخت تو دیوار طبقه بالا رو برام نگه داشتن.
کنجکاوم که اون دو نفر کین؟؟!!یکیشون ک همش خابه!!!!
اون یکی هم همسایمه!تخت پایینیمه!
از هیجان روز اولش میشه جیغ جیغای 3 سال بعدشو پیش بینی کرد!!!!
عالیه ای که اتاق بدون حضورش سوت و کوره.......
و کسی نیست گوشت چرخی درست کنه...
و همه هم می دونن که هرکسی فقط یه کم بیشتر برا کنکور خونده بود،
می تونست هم رشته ای عالیه باشه!
البته شلوغ کاریای عالیه،بعد از رفتن مریم بیشتر خودشو نشون میده.
مریمی که از همون اول معلومه موندنی نیست و خیلی وقته بوی عروس شدنش میاد!
برعکس فرشته که یهو ترم 4 میاد میگه من عقد کردم!!!!
البته ماها خوب می فهمیم وقتی یکی میره فرجه،
بعد زنگ میزنه شناسنامشو می خاد،ینی چی!!!!!!
و این آخرین ترم بودن فرشته کنار ماست...
ترم 3 و 4 هم با تلخیاش،و البته شیرینی هاش،میگذره.
و همگی میریم 205-خابگاه 3
بدون فرشته...
اما با حضور آینه قدی!!!!!!
و مریم!
مریمی که هست،اما انگار نیست!
من و عالیه بازم همسایه ایم!
حق آب و گل داریم انگار!!
اما این دفه عالیه بالا،من پایین!
آبجیو قبلن دیدم!و با خاطرات منصور هم آشنایی دارم!
اما دیگه از این به بعد رسمن با آبجی و البته!منصور(جناب منصور!) هم اتاقی ایم!!
یه ترم هم فاطی شهابو داریم!
فاطی شیطون!
سومین عضو عروس شده اتاق منم!البته ب احتساب گذشتگان!
ک خب مث اون دوتای دیگه منتقل نمیشم و کماکان حاضرم در صحنه!!
و بازم جابجایی ما!
از 205-3 به 305-5
و این آخرین جا بجاییه.
یه عضو جدیدم داریم!
داداش مهدی!
ترم اولی و کوچک ترین عضو اتاق.
معصومه هم اگه بیدار شده باشه!!!بزرگترین عضو اتاقمونه!
حالا دیگه 6 تا ایا کامل معرفی شدن!
و شمارش معکوس ما شروع شده..
10
9
8
7
6
5
4
و چیزی نمانده به پایان 4 سال خاطره........
4 سال با هم بودن........
4 سال تلخ و شیرین......
و 4 سال زندگی کنار هم.....
این روزها همه چیز آخرین بار است...
آخرین خنده ها،آخرین غصه ها،آخرین بگومگو ها،آخرین سفره ها،آخرین جاروها،
آخرین دور هم بودن ها،آخرین... و شاید برا همینه که دیگه چونه نمی زنیم
که نوبت کیه غذا بگیره؟نوبت کیه جارو کنه؟نوبت کیه...
و آخرین...
هنوز برای گفتن از آخرین ها زوده....
سلام داش مشتی های سپاه روح الله قدم به چشم...
کاش نیامده بودید در این دوره که برای غسل تان باید از شمر زمان آب بگیریم..
البته می گویند شمر امان نامه داده و آدم مودب و هوشمندی است!!
مبادا فکر کردید ماجرای صفین است وشمشیر بر گلوی مولایمان گذاشتند که باید مذاکره کنید؟!
فقط رای دادیم که "زندگی بچرخد"، "عزت و شرف ملت" هم بچرخد!
اما ظاهرا در ترجمان (چرخیدن = پیچاندن ) معنی شده است !!!!
شاید نگران شدید که عمروعاص می خواهد کلک بزند.
نکند نگران شدید جام زهر دیگری در کار است.
چرا امدید ؟؟؟
الان چه موقع آمدن بود آخر؟
داش مشتی ها!
آمدید به رخ بکشید که ما لب تشنه ،دست بسته ،شکنجه شده ،
در گودال زنده به گور شدیم و به مولایمان پشت نکردیم؟؟
شهدا با شما عهد می بندیم اگر بند بند استخوانهایمان را جلوی فرزندانمان جدا کنند ،
اگر در آتش کینه اسرائیل بسوزیم،
اگر تکه تکه گوشتهای تنمان زیر دندان لیبرالیسم و فرزندان نا مشروعشان، تکفیری ها و منافقین جویده شو،
دست از یاری رهبرمان برنخواهیم داشت.
" یا علی "
دل نوشته ابوالقاسم طالبی
گلابی نوشت 1 ......................................................................................
این چن روز همه جا حرف از شهدا بود،همه کس،با هر طرز فکری!
حتی کسایی ک فکرشم نمیکردی دیگه به این چیز ها اهمیتی بدن..
اما اومدن..
هرکی هر جوری می تونست..
و پیام آقا....
چ قدر مظلومانه....
"لحظه های نیاز،بشارت های تردید ناپذیر،خطاب لطیف الهی،حضور پر مضمون شما،به یاد ماندنی ترین حوادث انقلاب"
انگار واقعن خمینی سربازهاش رو فرستاده بود مدد کنن آقا رو.....
گلابی نوشت 2 .........................................................................................
شاکی بود..
از خودش..
کم مونده بود فریاد بزنه...
میگفت ماه رمضون داره میاد،ب دادم برسید...
یکی بگه چ کار کنم..
خسته شدم از گناه...
حالش قشنگ بود......
قبطه خوردم ب حالش.....
گلابی نوشت 3 ............................................................................................
ضَیْفُکَ بِبَابِکَ....
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ...
وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ...
یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ...
یا مَنْ یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ...
یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ...
این روز ها عجیب دلم هوایت را کرده است...
هوای دلم را داری؟
ش
یک تاجر آمریکایی در یکی از روستاهای مکزیک ایستاده بود،
ناگهان یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که در آن چند ماهی بود.
تاجر آمریکایی از قایق ران مکزیکی پرسید که چه چقدر طول کشید تا این ماهی ها را بگیری؟
مرد روستایی پاسخ داد:مدت خیلی کمی!
تاجر آمریکایی:پس چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی های بیشتری از آب بگیری؟
مرد روستایی:چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافیست!
تاجر آمریکایی:اما بقیه اوقاتت را چه می کنی؟
مرد روستایی:تا دیر وقت می خابم،کمی ماهی گیری می کنم،
با بچه ها بازی می کنم،با همسرم گپ میزنم،با دوستانم گیتار می زنم،
در دهکده می چرخم و خلاصه با این نوع زندگی مشغولم!
تاجر آمریکایی:من در هاروارد درس خواندم و می توانم کمکت کنم.
تو باید بیشتر ماهی گیری کنی،آن وقت با پول آن می توانی یک قایق بزرگ تر بخری
و با درامد آن چند قایق دیگر هم اضافه کنی.آن وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری!
مرد روستایی:خب؟بعد از آن؟
تاجر آمریکایی:آن وقت به جای اینکه ماهی ها را با واسطه بفروشی،
آن ها مستقیمن یه مشتری ها می دهی و برای خودت کار و بار درست می کنی.
بعد از آن یک کارخانه راه اندازی می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و
به مکزیکو سیتی می روی،بعدش لوس آنجلس و از آنجا هم نیویورک!
و در آنجا می توانی دست به کار های مهم تری هم بزنی!!
مرد روستایی:آقا!این کار چه قدر طول می کشد؟
تاجر آمریکایی:پانزده تا بیست سال!
مرد روستایی:بعدش چه میشود آقا؟
تاجر آمریکایی:بهترین جای داستان همین است!
آنگاه در یک موقعیت مناسب می توانی سهام شرکتت را بفروشی!
با میلیونها دلار عایدی!!
مرد روستایی:میلیونا دلار؟؟؟؟!!!!!
تاجر آمریکایی:بله!!آنوقت تو یک بازنشسته ای که میتوانی به یک دهکده کوچک بروی.
جایی ک می توانی تا دیر وقت بخوابی!کمی ماهی گیری کنی و با همسرت خوش باشی!
منبع:چون تو راهب نیستی...-جلد اول
بی ربط نوشت:
این داستان رو ک خوندم،یادم افتاد ب ی قسمت از صحبتای استادمون ک می گفتن:
نامه 31 نهج البلاغه:حضرت علی خطاب به امام حسن مجتبی:
«فرزندم،مومن در فعالیت های خود باید سه زمان را قرار دهد:
زمانی برای مناجات با خدا،زمانی برای جسابرسی نفس و
زمانی برای لذت های حلال و آراستگی خود قرار دهد.
و مومن را از قرار دادن این زمان،گریزی نیست.»
در آموزه های قرآنی،وقت "بیکاری" نداریم!
اوقات تقسیم بندی میشن:مناجات،معاش،فراغت
ممکنه یک زمان نیاز به اوقات معاش نداشته باشی،
باید از این اوقات برای فراغت و مناجات استفاده کنی.
حتی اگه نیاز به معاش نباشه،
منبع:سبک زندگی-حجه الاسلام انجوی نژاد
مسیحی شده بود و ساکن محله مسیحیا.
ی روز وسط هیاهو و گیر و دار زندگی،ی غمی تو دلش افتاد...
دلش گرفت...
پرس و جو کرد،گفت امروز چ روزیه؟
گفتن اول محرمه...
محرم......
حسین......
کربلا......
عطش.....
آب.......
زینب........
سه ساله....
ناله زد....
گریه کرد......
برگشت و مسلمون شد.....
دل نوشت:
کار من که دل سپردنه و
کار تو فقط دلبریه
حرف این یکی دو روزه که نیست
صحبت یه عمر نوکریه..
ب شما محتاجم.....
ب همین نفس زدن تو روضه ها محتاجم.......
ب دعای خیر این سینه زنا محتاجم........
ب هوای حرم کرب و بلا محتاجم.....
ی برهه ای از زندگی،دغدغه هات همه کودکانس!
ی مرحله میای بالاتر،یه کم سوالات متفاوت میشه!
ی مرحله دیگه:
"عه؟فلانی ازدواج کرده؟!!!کی؟کجا؟با کی؟ب سلامتی و .."
مرحله بعدی،میشنوی فلان رفیقت،فلان همکلاسیت،مامان شده!
عه؟فلان دوستت پسرشو زن داده!
میگن رفیقت مرده!!!
و تو هم خاهی مرد!
سیکل تکراری دنیا!
سیکلش تکراریه،اما توی این تکرار ها،تویی ک انتخاب می کنی تکراری باشی یا نه!
مردن با تو نیست!اما تویی ک انتخاب می کنی چ طوری بمیری!
زندگی کردن دست تو نیست،اما تویی ک انتخاب می کنی چ طوری زندگی کنی!
توی آخر الزمان بودن دست تو نیست!اما تویی ک انتخاب می کنی آخرالزمانی باشی یا نه!
بی ربط نوشت......................................................................................................
این روزا از خیلی چیزا می ترسم!
از جمله حرف زدن!!
تا حالا بیرون از خونه آرایش نکرده بود.
محجبه نبود،خیلی فانتزی هم نبود!!
گفت می خام آرایش کنم.
تعجب نکردم!
اما پرسیدم چرا؟
گفت اعتماد ب نفس می خام،
وقتی بیرون می رم خیلی از دخترا از من خوشکل ترن.
مگه من چی کم دارم؟
منم می خام خوشکل باشم،بهم نگاه بشه،
دیده بشم...
گفتم ینی از نگاه بقیه،اعتماد ب نفس می گیری؟
ینی انقدر بقیه پیش تو ارزش دارن و تو انقدر پیش خودت بی ارزشی؟!
گفتم ب نظر من این،عین ضعف نفسه!
و تو خودت اولین دلیل این ضعفی!
چون ارزش رو ب دیگران دادی و خودت رو با دیگران می سنجی!
گفتم حرمت دختر ایرانی رو دست کم گرفتی!
گفتم منکر این نیستم ک هر دختری ارایش کنه،خوشکل میشه،
اما ب نظرت هر چشمی لیاقت دیدن زیبایی تو رو داره؟
هر چشمی حق لذت بردن از دیدن این زیبایی ها رو داره؟
وقتی تو ب هر کس و ناکسی اجازه میدی تو رو ببینه،
و می خای از توجه هر کسی،حتی کسی ک ارزشش از تو پایین تره،اعتماد ب نفس بگیری،
در واقع خودت رو پایین نیاوردی؟!!
و این ضعف نفس نیست؟!!
سکوت کرد!
و من یاد شاهنامه فردوسی افتادم.
اونجا ک از افتخار زن ایرانی میگه :
منیژه منم،دخت افراسیاب/برهنه ندیده تنم آفتاب
زن ایرانی!
انقدر والایی ک آفتاب هم شایستگی دیدنت را ندارد..
پاورقی..........................................................................................
نژاد پرست نیستم!
زن ایرانی،تمثیلیست از پاکی و زیبایی..
آنقدر جمعیت در مراسم بی بی حاضر شده بود که باورمان نمیشد این همه آدم در آبادان زندگی می کنند......من و احمد مثل مادرمرده ها گوشه ای نشسته بودیم و مردم خودشان صاحب عزا بودند.....محمد غابشی گفت:"مدت هاست تردید دارم که یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم یا نه"...در همان حین،آقا امد و گفت:"آقا شما همگی اومدین بیرون مجلس گرفتین؟ناسلامتی شما صاحب عزایید!"
بغض گلوی همه را می فشرد.هنوز آقا داشت حرف می زد،نمی دانم رحمان چه چطور بغضش ترکید و با ناله و گریه گفت:"آقا راست میگی،ما صاحب عزاییم،بگو روضه حضرت زینب بخونه تا ما هم به سر و سینه بزنیم،تا ما هم یقه هامون رو پاره کنیم."این را که گفت،دیگر نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و زدیم زیر گریه.آقا هاج و واج مانده و رنگش پریده بود.
عبدالله آقا را کنار کشید و به او گفت:"آقا،معصومه زنده س،تو عراق اسیره."
گلابی نوشت:
آدما همیشه تو لحظات سخت زندگی خودشونو نشون میدن،وگرنه خوب بودن وقتی همه جیز خوب هست،هنر نیست!
برای خوب بودن وقتی هیچ چیز خوب نیست،باید وقتی همه چیز خوب هست،قکری کرد..
الهم اجعل عاقبه امورنا خیرا..
ذهنم فلج...
بی هیچ چاره..
چاره ها تو را صدا می زنند..
و گوشم از تمام عالم طلب دارد...
الحمدالله الذی جعلنا من الباکین علی الحسین...
باز هم زائرتان نیستم،
از دور سلام.....
گلابی نوشت:
کُلُما کَبُر سِنی،کَثُرت ذُنوبی...
وَیلی.................................
من حیرون،تو این روزا هواتو کردم..